به مناسبت روز پدر
كافه نادری، بوی خوش پدر!


وقتی كه در انتظارش بودم ، مثل بعضی از روزها كه از كافه نادری بر میگشت و سایه اش از پشت پرده پشت دری دیده میشد ...

میخواستم بنشینم گوشه!

آن گوشهء گوشه ! كه میشد از آن سه كنجی همه را بدون اینكه توجه كسی را جلب كنی به راحتی ببینی . از در كه وارد شدم اول از پنجره روبرویی كه كمی پرده اش كنار رفته بود حیاط را دیدم .انگار میتوانستم با چند قدم بلند از بین میز و صندلی ها و یك پرش بلند از لای پنجره به بیرون ؛ به صــد سال قبل قــدم بردارم ...

نگاهی به اطراف انداختم ؛ متوجه شدم كه بر خلاف همیشه آن گوشهء گوشه كسی نــنشسته ... همیشه وسط می نشستم ؛ یا كنار پنجره . این بار آن گوشهء گوشه را میخواستم . آرام آرام به سمت میز گرد گوشه ای حركت كردم ؛ گارسون آشنایی كه مرا می شناخت از كنارم رد شد و سلام و علیك گرمی كرد ؛ به خودم گفتم : چقدر عالی كه آدم را در جایی بشناسند .!!
نفس عمیقی كشیدم و با فرو دادن بوی قهوه ترك و كیك اسفنجی ؛ كه در فضا پیچیده بود احساس زنده بودن كردم و پر انرژی تر ازقبل به حركت ادامه دادم .... كاش هوا اینقدر گرم نبود و میزها را توی حیاط گذاشته بودند .


صندلی چوبی لهستانی را كشیدم و با آرامش كامل نشستم : چقدر خوبه جایی باشی كه بشناسی و بشناسندت ؛ چقدر خوبه وقتی وارد رستورانی میشی بدون اینكه سوالی ازت بپرسند برات قهوه ترك و كیك ساده یا كشمشی و گردویی بیاورند و با لبخند و حال و احوالپرسی جلوت بگذارند( یعنی كه : اینجا شناخته شده ای و حتی سلیقه ات را در قهوه و كیك می شناسند ). و چقدر لذت میبری وقتی كه داری قهوه ات را به سمت دهانت میبری ؛ حس كنـــی این بوی قهوه همان بویی است كه شاید سی سال قبل؛ یك نفر؛ وقتی روی این صندلی؛ ( درست همین صندلی) نشسته و خورده همین حس را به او داده ....
به خودم گفتم : كاش رفیقی سی ساله در كنارم بود !! ای كاش!! روی این میز و صندلی های چوبی لهستانی؛ روبروی من یك رفیــق به كهنگی و قدمت خود كافه نادری .....

پیرمرد همیشگی ؛ سر میز همیشگی ؛ نزدیك پنجره نشسته بود . با احترام به سنش از دور با حركت سرو گردن و حركت نامحسوس لبها ، ادای احترامی كردم. از در كه وارد كافه شدم ؛ چشم در چشمم شد . هنوز از زیر لبه كلاهش همانطور كه قهوه اش را مزه مزه میكرد نگاهم میكرد ؛ به آرامی با حركت سر جواب سلامم را داد و خط لبخند باریكی به معنی آشنایی از كنار لبه استكان قهوه نمایان و به آرامی در زیر لبه كلاه محــو شد ....
با هم آشنا بودیم ؛ آشنای چشمی . سلام و علیكی ، اشاره ای . تا حالا با هم حرف نزده بودیم ؛ اما حس عجیب آشنا بودن و دوستی قدیمی را در این فضا برایم زنده میكرد. اگر مثل همیشه روی میز و صندلی های كنار پنجره می نشستم ؛ در میز كناریش قرار میگرفتم . اما امروز هوس كرده بودم گوشه بنشینم ؛ گوشهء گوشه ....

سایه ای از پشت پنجره كه پیرمرد در كنارش نشسته؛ رد میشود ؛چقدر شبیه سایه پدرم بود ؛ شبیه سایه پدر وقتی كه در انتظارش بودم و از حیاط خانه به اطاق می آمد و سایه اش از پشت پردهء پشت دری دیده میشد ؛ مردی بلند و تكیده با كلاهی كج بر سر . اصلا پیرمرد پشت میز كافه نادری ؛ بسیار شبیه پدرم بود ؛ انگار سایه ای بود از پدرم.

گهگاهی با همان نگاه نافذ پـدرانه ؛ براندازم میكرد ؛ انگار حس میكرد آن لحظاتی را كه غمگین ؛ خوشحال ؛ بی حوصله ؛ سرزنده یا دمغ بودم و در حالی كه آه خفیفی میكشید جرعه ای از قهوه اش را سر می كشید و از پنجره به بیرون نگاه میكرد . به بیرون ! اما نه به حیاط ؛ دورتر از حیاط ؛ دور تر از دور .... طوری كه یك وقتهایی احساس میكردم به یك كشتی بادبانی در خلیجی دور خیره مانده ....
همانطور كه قهوه ام را مینوشیدم و فكر میكردم او را دیدم كه بلند شد و به حیاط رفت ... هنوز هم كافه نادری حیاط مصفایی داشت ؛ با اینكه جای جایی از آن پر از برگهای خشك و زرد شده بود اما دلت میخواست میزت در حیاط باشد ؛ بعد از پنج دقیقه ای قدم زدن باز به پشت میزش برگشت و با متانت نشست و با اشاره كوتاه سر به گارسون ؛ برایش چای بعد از قهوه اش را آوردند .

با خودم فكر كردم : حتما"رفته بود در حیاط تا حوض كوچكی كه در حیاط بود؛ را نگاه كند تا با لذت بردن از منظره حیاط ؛ طعم تلخ قهوه را روی زبانش مـزه مزه كند.

قبل از اینكه فكر كنم احساس كردم به سمت میزش در حركتم ... گاه گاهی این اتفاق برایم میافتد ؛ قبل از اینكه فكری در مغزم جان بگیرد برای انجامش به حركت در آمده ام .... حركتی سریعتر از فكر !!
مقابل میزش ایستادم و بعد از سلام از او اجازه نشستن خواستم ؛ با نگاه نافذ همیشگی به نشستن دعوتم كرد و با جمله ای عجیب از من استقبال كرد : كـم كـم داشت دیــر میشد... !
با خودم فكر كردم چه چیزی ؟؟ اما انگار از درون وجودم كسی جواب را میدانست و به من نمیگفت ؛ می دانستم كه جواب را میدانم اما جواب چه بود ... نمیدانستم .

به آرامی نشستم ؛ یك لحظه احساس كردم سرعت حركت همه چیز در اطرافم؛ روی كره زمین كنــد شـــد.!! و نشستن من روی صندلی ؛ ساعتها طول كشیده. حتی می توانستم صدای تیك تیك ساعت دیواری" مشكی و سفید " كوبیده شده روی دیوار آن طرف كافه را هم بشنوم.

در حالتی از بی وزنی قرار گرفتم ؛ با خودم گفتم : مسخ كه میگویند همین است ؛ خوب شد داستان هدایت را تا آخر نخواندم ؛ تحت تاثیر آن قرار دارم ...! بی وزنی تعریف خوبی برای حالتی كه داشتم نبود ؛ شاید برعكس ، وضعیت سنگین وزنی؛ داشتم ؛ رخوت و سنگینی ؛ انگاری لنگر كشتی بزرگی را به من بسته و مرا به اعماق دریا انداخته بودند . بعد از نشستن كامل روی صندلی به آرامی لبه میز را گرفتم تا از سكون خودم مطمئن شوم . و در تمام این مدت او ؛ با نگاه نافذش از زیر لبه كلاه به دقت مرا برانداز میكرد.
باز هم با صدایی واضح و كلمه به كلمه تكرار كرد : كم كم داشت دیر میشد! برای گفتن آن همه حرف ؛ وقت كم داریم ..... و باز همان لبخند زیبا و آشنای همیشگی را زد. یا شاید من اینطور فكر كردم!
خواستم سكوتم را شكسته باشم ؛ گفتم : سرا پا گوشم ؟

لبخند زیبا گفت : اما شما باید بگویی ... معطل نكن .. هرچه زودتر بگوئی ؛ زودتر سبك میشوی.
میخواستم بپرسم چه چیزی را ؟ امــا .. اما انگار از درون وجودم كسی جواب را میدانست و به من نمیگفت ؛ می دانستم كه جواب را میدانم اما جواب چه بود ... نمیدانستم .
یك لحظه انگاری صدای یك نفر دیگر را میشنوم كه با ، لبخند زیبای كلاه به سر حرف میزند ؛ دقیقتر كه شدم ؛ متوجه شدم ؛ خودم هستم كه شمرده شمرده و بی وقفه حرف میزنم!

......... دلم برایت تنگ شده ! خیلی كوچك بودم كه رفتی ؛ هر چند كه یادم هست با بچه های دیگر هم در خانه ارتباط زیادی نداشتی ؛ احترام و وقار بودی ؛ مایهء افتخار بالای سرمان بودن ... اما برای من اینها كم بود ؛ حالا می فهمم اینها كم است! . دلم میخواست با من حرف بزنی ؛ مرا بیشتر بقل كنی مرا تنها به پارك ببری . هر چند كه آن زمانها مرسوم نبود .....
نباید پیر می شدی ؛ نباید وقتی من هنوز بچه بودم پیر می شدی ..... دوستت داشتم و هیچوقت نتوانستم این را به تو بگویم ؛ هنوز آنقدر بچه بودم كه نمی دانستم میشود به پـــدر ها هم گفت دوستت دارم !! یا مرا بقل كن تا خوابم ببرد ؛ یا مرا تنها به پارك ببر یا اینكه من با تو بودن و در كنارت بودن را بیشتر دوست دارم..

من دوست دارم وقتی تو با آن قد بلند و باریك با كت و شلوارهای خوش دوخت و كلاه لبه دارت ، كه همیشه كمی كج میگذاری و كفشهای زیبا و براقت در خیابان راه میروی دستت را بگیرم و به بالا به لبخندت كه زیر لبه كلاهت نصفه دیده میشود نگاه كنم و به همه نشان بدهم و بگویم : این پدر من است . و در دلم قند آب شود .... دلم برایت تنگ شده بود ؛ خیلی كوچك بودم كه رفتی ؛ اما حالا بیشتر از بچگی و افتخار به قد بلندت ؛ به خودت ، به تو نیاز دارم .

ببخشید ! در تمام این مدت گفتم : تــــو ؛ ببخشیــد! شمــا ... شمایی كه وقتی پاهای كشیده و بلندت را در اطاق دراز میكردی از همه با احترام عذر خواهی میكردی و میگفتی : ببخشیدآقاجان ! و ما همگـــی هول میشدیم كه اختیار دارید آقا جان و ناخودآگاه پاهایمان را جمع میكردیم و صاف می نشستیم ...
یك لیوان آب روبرویمان گذاشتند ؛ لبخند زیبای زیر كلاه لیوان را بلند كرد و به من داد و تازه متوجه شدم كه چقدر تشنه ام و دهانم از بی وقفه حرف زدن كف كرده !!


لیوان را گرفتم و به اطرافم به دور تا دور كافه نادری نگاهی انداختم ؛ همه چیز عادی به نظر میرسید جـــز یك چیز ؛ هیچكس حركت نمیكرد ؛ همه در همان حالتی كه بودند بی حركت شده بودند، حتی گارسونی كه داشت برای میز بقلی قهوه می گذاشت ؛ درحالی كه سینی روی دستش بود و نیمه خم مانده بود تا استكان چای را بردارد مانند یك پوستر تبلیغاتی با لبخندی مكانیكی، خشكش زده بود...


سرم را عقب بردم تا آخرین قطره آب لیوان هم در دهانم سرازیر شود ؛ در همان لحظه از ته شیشه ای لیوان كه مانند ذره بین عمل میكرد ؛ چهره اش را دیدم هنوز لبخند میزد ؛ از پشت شیشه لیوان؛ لبخندش بزرگتر ؛ پر نورتر ؛ و جوانتر بود ..... به جوانی سالهایی كه من از پــدر به یاد نـداشتم .
بوی قهوه ترك و كیك اسفنجی تمام ذهن و روحم را تسخیر كرد ؛ هنوز داشتم با گردنی به عقب داده و از ته لیوان به او نگاه میكردم . دستش را دراز كرد و لیوان را گرفت و به آرامی روی میز گذاشت. دستانش لاغر بود با انگشتانی كشیده و بلنــد .


با همان كشیدگی كه دستانش داشت؛ به صحبت شروع كرد : اگر در زندگی ام آنطور نمیشد كه شد من باید با تو با پسرم با پسری قدبلند و رعنا برای قهوه خوردن به اینجا می آمدم ؛ در میان دوستان قدیمیم! اما نشــد .....


انگار با خودش حرف میزد ؛ انگار به همان كشتی بزرگ كه به سختی در مه های روی دریا دیده میشد خیره شده بود ؛ ادامه داد كه : سرنوشت من به این كافه گره خورده حتی امروز كه باید بیایی و بنشینی و با من حرف بزنی ؛ باید سالها به اینجا می آمدم و میرفتم تا بیایی و بنشینی . تا بالاخره مرا ببینی و شروع به صحبت كنی ....... اگر آنطور كه شد ؛ اگر آن اتفاقها كه پیش آمد پیش نمی آمد ؛ الان شانه به شانه هم می آمدیم اینجا و تو مرا پدر صدا میكردی و عصرها قهوه ای میخوردیم و با هم میرفتیم خانه ...
و چه لذتی داشت كه همه بگویند : چقدر پسرتان شبیه شماست ! و من از این بابت به خودم ببالم .
دلت را پیش دل من بگذار ؛ فكرش را بكن در این دنیا ، هستند پدران و پسرانی كه به دنبال پدران و پسرانشان هستند ! و من و تو همدیگر را پیدا كردیم ..... اگر آن اتفاقها نمی افتاد؟! ؟؟
باز بوی قهوه ترك و كیك اسفنجی تمام ذهن و روحم را تسخیر كرد ... چشمانم را بستم و سرم را به دیوار تكیه دادم ؛ هرچند سرد و مرطوب بود اما احساس سبكی میكردم به سبكی كیك اسفنجی ؛ انگار تمامی بارهای سنگین روی قلبم با گفتن حرفهای ناگفته ام خالی شد ....

و با خودم فكر كردم چه پدران و فرزندانی در دنیا هستند كه میتوانند روبروی هم بنشینند قهوه بخورند و با هم گپ بزنند و وقتی آشنایان از كنارشان میگذرند با دست به فرد روبرویی اشاره كنند و با افتخاربگویند : بنده زاده است !
( حالا دختر یا پسر فرقی نداشت ...) و منتظر دیدن برق لذت بردن در چشمان دوست و آشنا میگردند و بدون هیچ مكثی ادامه بدهند كه : بعله آقا ! دیگر كافه نادری آمدن تنهایی ؛ كار ما نیست . خوبی فرزند خوب توی اینه كه؛ باهاش بیایی جایی كه جوانیت وتنهاییت می آمدی ! اما اینبار اون تورو بیاره و تنها نباشی و تو كافه نادری با بچه ی خودت قهوه بخوری ....

و چقدر زیباست كه فرزندشان با احترام بلند شود و به آشنای گذریشان او را معرفی كند و بگوید : ایشان پدرم هستند همیشه در كافه نادری استراحتی میكنند؛ امروز آمده ام با پدر قهوه ای بخورم ؛ و با یك بله ی تاكیدی و برقی در چشم نگاهی در چشمان پــدر كه غرق در افتخار است بیاندازند و ادامه بدهند ........ بلــــه پـدرم !
نشسته بودم گوشه . آن گوشهء گوشه ! كه میشد از آن سه كنجی همه را بدون اینكه توجه كسی را جلب كنی به راحتی ببینی ! از پنجره روبرویی كه كمی پرده اش كنار رفته بود حیاط را دیدم .انگار میتوانستم با چند قدم بلند از بین میز و صندلی ها و یك پرش بلند از لای پنجره به بیرون ؛ به صــد سال قبل قــدم بردارم ... سرم را كه بلند كردم صندلی روبرو خالی بود ! سایه ای از پشت پنجره رد شـد ؛چقدر شبیه سایه پدر بود !
شبیه سایه پـــدر وقتی كه در انتظارش بودم ، مثل بعضی از روزها كه از كافه نادری بر میگشت و سایه اش از پشت پرده پشت دری دیده میشد . پــدر، با قامتی بلند و كشیـده با كلاهی كج بر سر ؛ با یك پاكت كیك اسفنجی و بوی خوش قهوه ترك از كافهء نادری ، بــوی خوش پــدر.

مینا یزدان پرست
دهم اردیبهشت یكهزارو سیصدو نود و سه

بازگشت به صفحه نخست

در تاریخ ۱۳۹۳ شنبه ۲۰ ارديبهشت
کدخبر:6730منبع:سیمرغتاریخ انتشار:۱۳۹۳ بيست ارديبهشتلینک خبر: http://www.loghmeh.ir/Pages/News-6730.aspx
پیاده سازی شده با نرم افزار تحریریه، شرکت نرم افزاری الفبای ایده برتر