«بیژن کریمی» از جانبازان و آزادگان دوران دفاع مقدس است که 1001 روز از عمر خود را در اسارتگاه تکریت 11 عراق پشت سر گذاشت و در 9 شهریور 69، به میهن اسلامی بازگشت. وی نویسنده کتاب «هزار شب و یک شب» است که در این اثر به وقایع روزهای تلخ و شرین اسارت اشاره کرده است. این آزاده دفاع مقدس با ذکر خاطرهای، ماه مبارک رمضاین در اسارت را روایت میکند. * شوربایی که در سفره افطار اسرا خودنمایی میکرد! در دوران اسارت و تمام ایام سال گرسنگی و تشنگی معمول بود، بنابراین اسرا بیشتر اوقات روزهدار بودند؛ غذای ما در شبانه روز شامل «شوربا» یا همان آش عدس بود که به هر فردی یک استکان میرسید، «برنج» را با آب بادمجان یا آب پیاز و «گوشت» تاریخ مصرف گذشته سرو میکردند!. در ماه مبارک رمضان بعثیها ساعت 5 بعد از ظهر «برنج» با آب بادمجان را با «گوشت» و «شوربا» برای افطار با هم میدادند تا هر اسیری غذایش را برای افطار یا سحری تقسیم کند. چون ظرفی نبود که غذا را تا سحر نگهداریم، بیشتر اسرا به اجبار افطار و سحری را با هم میخوردند و مجبور بودند بدون سحری روزه بگیرند و تمام روز را به سختی و گاهی همراه با چاشنی شکنجه طی میکردند. * ختم قرآن در 3 دقیقه!/ فروش سیگار برای خریدن وقت خواندن قرآن هر اسارتگاه یک جلد قرآن کریم داشت و عراقیها این کتابها را میدادند که ادعا کنند خواستههای اسرا را برآورده میکنند. و در هر اسارتگاه برای هر 10 گروه 13 نفره یعنی برای 130 نفر یک جلد قرآن کریم وجود داشت و برای ختم قرآن، هر فردی 3 دقیقه میتوانست قرآن بخواند. خریدن وقت قرآن کریم نکته جالب دیگری بود؛ بعثیها در اسارتگاه به هر اسیری 2 تا 3 نخ سیگار میدادند؛ من سیگارم را به بچههایی که سیگار استعمال میکردند، میدادم تا وقت قرآنشان را بخرم یا برخی دیگر نصف نان خود را میدادند تا سهمیه و وقت قرآن دیگر اسرا را بخرند. در ماه مبارک رمضان تنبیه و شکنجه عمومی کمتر نمیشد؛ گرسنگی و تشنگی ماه مبارک رمضان از یک سو و شکنجههای جسمی و روحی از جمله اجازه ندادن برای خواندن نماز و دعا از سویی دیگر شرایط را سختتر میکرد و هدف آنها این بود که جلوی روزهداری اسرا را بگیرند. * افطاری با طعم صابون 40 اسیر را شهید کرد یکی از شکنجههای عراقیها در ماه مبارک رمضان آلوده کردن غذای اسرا به مواد شیمیایی مانند پودر لباسشویی، صابون و نفت بود. در یکی از روزهای ماه رمضان که تمام اسرا از گرسنگی روزانه تحملشان بسیار کم شده بود، عراقیها در اسارتگاه «تکریت 11» افطار را مسموم کرده بودند که بسیاری از بچهها بیمار شده بودند و با توجه به نبودن سرویس بهداشتی در اسارتگاه، سختترین بیماری بود که بعدها تبدیل به اسهال خونی شد و در طول یک ماه 40 نفر از اسرا به دلیل مبتلا به این بیماری به شهادت رسیدند. پس از توزیع غذا یکی از اسرا گفت «من میخورم، اگر اتفاقی نیفتاد شما هم بخورید» برخی تحمل نداشتند و حدود 2 تا 3 قاشق از آن غذای مسموم را خوردند؛ حدود ساعت 11 تا 12 شب، دلدرد اسرا شروع شد؛ هر کس در گوشهای به خود میپیچید؛ یکی از دوستان به نام «کیومرث» از خرمآباد که وضعیت روحی مناسبی هم نداشت، اول از همه دلدرد شدیدی گرفت و برای وی و سایر اسرا تحمل و فشار دلدرد خیلی سخت بود. برخی تمام شرایط سخت را تحمل کردند اما برخی حال مساعدی نداشتند به طوری که صبح فضای اسارتگاه بوی تعفن گرفته بود و خود بعثیها هم نمیتوانستند وارد اسارتگاه شوند. * هرچه دل تنگت میخواهد بگو به شرط کتک! یک روز نظامیان عراقی آمدند و گفتند «شما کم و کسریهای خودتان را بیان کنید تا تأمین کنیم» قبلاً این مسایل را داشتیم که اگر کسی درخواست خود را بیان میکرد، بعد از آن شکنجه میشد؛ آن روز گفتند هیچ کاری نداریم و دلمان میخواهد هر کسی بلند شود و ایرادهای ما و کمی و کسریها را بگوید. «محمد بلالی» بلند شد و گفت «خوراک ما درست نیست؛ نمیگذارند به راحتی عبادت کنیم» او در ادامه به مشترکات دینی دو کشور ایران و عراق اشاره کرد و فرمانده نظامی عراق گفت «مشکلی نیست؛ نیازها برطرف میشود». فردای همان روز «بلالی» که مجروح بود و با عصا راه میرفت را در محوطه اسارتگاه طوری روی زمین کشیدند که دستش شکست؛ بلالی را به بیمارستان «تکریت» بردم. در مسیر فرمانده ارشد نظامی عراق جلوی ما را گرفت و بلالی نیز ماجرا را توضیح داد، بنده نیز ترجمه کردم. فرمانده ارشد نظامی نیز گفت «من رسیدگی میکنم»؛ وقتی برگشتیم به اسارتگاه، دیدیم یکی از نگهبانان لاغر، قلدر، خشن و بیرحم عراقی جلوی در دژبانی اسارتگاه قدم میزند؛ بلافاصله از آمبولانس پیاده شدیم. بازجویی مجدد آغاز شد که به دلیل اعتراض بلالی به فرمانده ارشد نظامی وی را با همان وضعیتی که داشت، فقط به خاطر مطرح کردن مسایل دینی و شرعی در اسارتگاه، کتک زدند و 10 روز حبس انفرادی کردند و بنده را نیز یک روز شکنجه کردند که بعد از یک روز آزاد شدم.