به گزارش لقمه، محسن نوریمقدم، از خیبریهای خمینیشهر بوده است؛ درباره روزههای اسارت خود میگوید: «اوایل اسارت، فشارها و شکنجهها بسیار زیاد بود. تنها اردوگاهی بودیم که 1800-900 نفر، به حجم یک اردوگاه با هم اسیر شدیم. همه از رزمندگان عملیات خیبر بودیم. به همین دلیل ما را اردوگاه خاص میدانستند، مثلاً اگر کسی تقید به نماز جماعت و دعا نداشت، خود را غریبه میدید. شاید برای همین به افراطی بودن متهم میشدیم. قانون بود که باید پیشپای بعثیها از جا بلند شویم. این برنامه مخصوصاً در ماه رمضان توان بچهها را میگرفت»، اینها چکیدهای از گنجینه محفوظات ذهنی «محسن نوریمقدم» است که مشروح سخنان وی در ادامه میآید: 78 ماه اسارت معادل 2340 روز 4 اسفند سال 62 در عملیات خیبر اسیر شدیم و در 28 مرداد سال 69 آزاد شدیم. حدوداً 78 ماه. فروردین، اردیبهشت،...، اسفند. روز اول، روز دوم، روز سوم، ... روز 2340 ام! دو هزار و سیصد و چهل روز اسارت! 2 ماه رمضان در جبهه و بقیه رمضانها را در اسارت بودیم، معمولاً در جبهه نمیتوانستیم روزه بگیریم به جز افراد واحد تخریب، اطلاعات، مخابرات و واحد ادوات که معمولاً بیش از 6ماه در منطقه مستقر بودند. سال 63 که نخستین سال اسارت بود، مانند اکنون رمضان در تابستان بود. مراحل تهیه سحری در اردوگاه در اسارت بیدار شدن شب ممنوع بود. از 8 شب که برنامه خاموشی بود تا 8 صبح فردا به جز نماز حق بیدار شدن نداشتیم و اگر کسی بیدار میشد، اسمش را یادداشت میکردند و فردا حتماً تنبیه میشد. حتی اگر ارشد آسایشگاه او را معرفی نمیکرد، خود او نیز تنبیه میشد! سختی سالهای اول بود. در تمام اردوگاههای موصل خودمان غذا میپختند. اوایل اسارت شام نداشتیم، اما بعد از مدتی با تدبیر بچهها، ناهار را 2 قسمت کردیم و کمی را برای شام نگه داشتیم. از این ناهار بخشی را بچههایی که روزه نداشتند، میخوردند و بخشی را برای سحری نگه میداشتیم. بخشی از صبحانه را نیز برای بچههای روزهدار نگه میداشتند. عجب صبحانهای داشت اسارت! درتمام مدت اسارت، سوپی که به آش معروف بود، محتوای دال عدس، برنج نیمه و ادویه با رنگ زرد که حدوداً 10 قاشق بود، وعده صبحانه بود. ناهار به طور متناوب برنج با خورشت لوبیا یا گوشت یا بادمجان یا کدو یا بامیه یا دیگر سیفیجات بود. سحری، ساندویچ با طعم مورچه و حشرات ایام غیر ماه مبارک که برای بیداری سحر محدودیت داشتیم، بچهها وعده ناهار را با نان ساندویچ میکردند با یک لیوان آب بالای سر خود میگذاشتند. و وقت سحر مخفیانه زیر پتو، سحری میخوردیم. البته تا سحر ممکن بود مورچه و حشرات داخل ساندویچ برود و بدون اینکه دیده شود آن را میخوردیم. چون غذاها 8 نفره بود به دلیل کمبود غذا، تصمیم گرفتیم یک روز در میان روزه بگیریم تا به نفرات دیگر غذای کافی برسد. آن هم فقط برای ناهار که البته بخشی از آن را نیز برای افطار روز بعد گروه بعدی کنار میگذاشتیم. البته بسیاری از بچهها به دلیل روزه زیاد، دچار مشکلات معده و گوارشی شدند، اما با این وجود بیش از نیمی از بچهها به طور عادی معمولاً دوشنبه و چهارشنبهها را به توصیه حضرت امام (ره) روزه میگرفتند. خواب در روز با خالی شدن یک سطل آبی بر روی سر جبران میشد بعثیها ادعا میکردند ما هم مسلمانیم و با روزه ماه مبارک رمضان مشکلی نداریم و به طور نامحسوسی فشارها را کاهش میدادند. شکنجه خاص آنها بیداری در طول روز بود. به عبارتی قانون بود که بعد از ساعت بیدار باش اذان صبح تا ساعت خاموشی دوباره شب حتی در آسایشگاه هم اجازه نداشتیم بخوابیم و حتی اگر لحظهای چرت میزدیم و ما را میدیدند، حتماً شکنجه میشدیم یا سطلی پر از آب با کمک اجباری اسرا، روی سر کسی که خواب بود خالی میکردند. حتی ماه رمضان که شبها خلوت داشتیم و بیداری سحر، تغییری در ساعت بیداری نداشتیم. به عبارتی در شبانه روز ماه رمضان حدوداً 3 تا 4 ساعت میخوابیدیم. با وجود سختگیریهای بعثیها، بچهها از هر فرصتی برای برای خوابیدن استفاده میکردند، حتی در محوطه! بعثیها هم از عصبانیت، سطل آب را روی سر همه خالی میکردند! این موضوع کم کم برای ما دستآویز شوخی و خنده شده بود! دیدن آسمان شب، آرزوی دستنیافتنی اسرا! شاید در طول سال هیچگاه سابقه نداشت اسیری آسمان شب را ببیند، در ماه رمضان بچهها برای دریافت سحری داوطلب میشدند تا برای لحظهای آسمان را ببینند، با توجه به ظرفیت 100 نفره اتاقها به نوبت از هر اتاق 12 نفر برای غذا بیرون میرفتند، هر آسایشگاه حدوداً 15-16 اتاق از هر اتاق 12-13 نفر برای تهیه غذای گروههای 8 نفره از آسایشگاه خارج میشدند. حدوداً 2 - 3 ساعت طول میکشید. وقتی به آسایشگاه میآمدند، با خوشحالی میگفتند آسمان را دیدهاند، پتوها را پهن میکردیم و غذاها را روی آن قرار میدادیم تا گرمتر بماند. غذای سحر زیاد سرد نمیشد اما افطار را که حدود ساعت 3-4 عصر میدادند، بین پتو میپیچیدیم تا گرمتر بماند. سالهای اول اسارت، آزادی عمل بسیار کمی داشتیم. رأس ساعت مشخصی برای سحری بیدار میشدیم و بعد از نماز باید بلافاصله میخوابیدیم. سالهای بعد این مشکل را نداشتیم. سال اول اسارت، وحشت و آزار زیادی برای اسرای خیبر ایجاد کرده بودند. آنها اعتقاد داشتند باید بین اسرا تفکیک پرسنلی ایجاد شود. بسیجی، پاسدار، ارتشی و غیره. اتاقی که 50 امام جماعت داشت! با وجود سختیهای سال اول، انگیزه بچهها برای برگزاری نماز جماعت کم نشد. اگر آنها امام جماعت را شناسایی میکردند، دمار از روزگارش در میآوردند. برای همین هر شخص به نفر جلویی اقتدا میکرد؛ یعنی حدوداً 40 -50 نماز جماعت در یک اتاق! تعقیبات نماز صبح زیر پتو بچهها مقید بودند بینالطلوعین را بیدار بمانند. به خاطر سختگیری بعثیها، تعقیبات را زیر پتو میخواندیم، از ساعت 4 عصر تا 8-9 صبح در آسایشگاه بسته بود؛ یعنی حدوداً 17-18 ساعت! با وجود 30-40 سرویس بهداشتی، برای 1400 تا 1600 نفر، معمولاً بچهها بیشترین زمان آزادباش را در صف 300-400 نفره دستشویی بودند. سالهای بعد فضایی به نام دستشویی در آسایشگاه ساختند. چند نبشی که به هم جوش خورده بود و بین آن سیمان ریختند. وسط آن بهاندازه یک سطل خالی بود. اطراف را با پتو دیوار کشیدند و این شد دستشویی! ماجرای نوبتی قرآن خواندن در اسارتگاه از برکات ماه رمضان تلاوت قرآن بود. بچهها از صبح تا ساعت خاموشی برای تلاوت قرآن نوبت میگرفتند؛ یک نفر مسئول نوبتدهی بود. برای 100 نفر، 10 قرآن داشتیم، یعنی در طول سال 10 نفر در صف قرآن بودند. همیشه بچهها میگفتند اگر روزی قرآن به دستم برسد، هرگز رهایش نمیکنیم. نمیدانم به وعدههایشان عمل کردند یا نه؟ در ماه رمضان بچهها مقید بودند زمانهای احتیاط اذان را نیز مراعات کنند. اول نماز میخواندند و بعد افطار میکردند. دعاهای وقت افطار ترک نمیشد. ردپای سفره وحدت در افطار از برنامههای با صفای شبهای ماهرمضان سفرههای سرتاسری بود. دیگر 8 نفره غذا نمیخوردیم. نایلونهای شکر را به هم دوختیم تا سفره به عرض نیم تا یک متر آماده شد. البته تنها برای افطار این سفره پهن میشد که به آن «سفره وحدت» میگفتند. در طول سال نیز شبهای جمعه بعد از دعای کمیل «سفره وحدت» پهن میشد. اگر اختلافی بود با سفره وحدت برطرف میشد. به این سبک که بعد از غذا، اول پیرمردها و سیدها بالای سفره به صف میایستادند و افراد با آنها احوالپرسی میکردند و بعد خودشان هم به صف آنها اضافه میشدند و به همین ترتیب؛ یعنی همه باهم دست میدادند! بعد برای هضم غذا، همه شروع به قدم زدن میکردند. یعنی اطراف اسارتگاه میچرخیدند. البته غذایی که نخورده بودیم، معدهها دیگر کوچک شدهبود. در محوطه آزاد باش، باغچه و پیادهرو بود. در باغچهها سبزی میکاشتیم و با آب فاضلاب آبیاری میکردیم! بذر را با بنهایی که به ما میدادند از فروشگاه تهیه میکردیم. قیمت زیادی نداشت. بچهها قرآن را حفظ میکردند و بعد به یکدیگر میآموختند. البته افرادی هم بودند که ادعیه را حفظ بودند و نفر به نفر به دیگران منتقل میکردند. کلاسها 2 نفره بود. جمع بیشتر ممنوع بود! از نظر بعثیها مفاتیح و خصوصاً زیارت عاشورا جرم بود. از آن اکراه داشتند. پیرمردی به اسم حاج آقا سجادی که اکنون مشهد هستند، جامعه کبیره را حفظ بود و به بقیه منتقل میکرد. حتی یکبار شک کردند که روحانی است! تاریخ ائمه را نیز بسیار خوب میدانست و منتقل میکرد. مراسم روضهخوانی تک نفره تعدادی طلبه بین بچهها بود که تنها اسرا آنها را میشناختند. کلاسهای اخلاق 5 - 6 نفره را با نگهبانی برگزار میکردیم. مراسم مداحی و روضهخوانی هم برقرار بود؛ منتها یک نفره! هر کس دلتنگی داشت، برای توسل به ائمه (ع) از مداح میخواست برایش روضه بخواند. روضهخوان یک نفر و پا منبری یک نفر! بعدها مراسمات 100 نفره هم برگزار کردیم. بزرگترین تفریح بچهها تبادل مباحث علمی بود، آن هم بدون هیچ ابزاری. بزرگترین وسیله بچهها سنگ و گچ محوطه اردوگاه بود که روی سیمان محوطه مینوشتند و با دستمالی پاک میکردند. حتی تجوید قرآن را اینطور یاد میگرفتند. چه زمانی رنسانس علمی در اسارت به وقوع پیوست؟ بعد از سال اول که به لیست صلیبسرخ پیوستیم، صاحب دفتر و خودکار شدیم. از آنجا رنسانس علمی دوران اسارت آغاز شد. حتی بچهها کتاب نوشتند. اما از آنجا که بعثیها به مباحث سیاسی حساس بودند وقتی فهمیدند در دفترها مباحث سیاسی و دینی نوشته میشود، بسیاری از دفترها را جمع کردند، هرچند هیچگاه نتوانستند تمام کتب را پیدا کنند. بعد از آن تا مدتها خودکار نداشتیم. در همین زمان بود که بچهها به فکر ساخت خودکار افتادند. دوده آبگرمکن نفتی را جمع میکردیم و در ظرف آب برنج، همراه با کمی روغن و شاید مواد دیگر مخلوط کردیم و این شد جوهر! بعد جوهر را به میله خودکارهای خالی تزریق میکردیم. برای لو نرفتن خودکارها، میله آن را در یقه لباس، ردیف دکمهها یا پایین بلوز پنهان میکردیم تا در تفتیش دیده نشود. تفتیشها داستان خودش را داشت. یعنی بررسی تمام اوضاع و احوال اسیر و محل زندگیاش. معمولاً هم چیزهایی پیدا میکردند. بخش جالب هر اسیر وسایل شخصیاش بود. تمام زندگی هر شخص یک ساک و یک میخ بود! دور تا دور آسایشگاه میخ زده بودند و ساکها را روی آن آویزان میکردند و لباسها را در آن میگذاشتند. ساکها را هر فردی از لباسهای قدیمی خود میدوخت. وقتی لباسهای جدید میدادند، بازار عوض، بدل و تنگ و گشاد کردن لباسها داغ بود. از نظر قوانین بینالمللی باید هر 6ماه، یکدست لباس به اسرا میدادند. اما آنها پایبند نبودند و معمولاً اگر قرار بود لباس بدهند، ایام خاص مانند شب تاسوعا و عاشورا را انتخاب میکردند تا این مشغولیت، حس و حال عزاداری را از ما بگیرد! البته بچهها با هوشیاری نقشههای آنها را خنثی میکردند. اقتدا کردن بعثیها به آل ابیسفیان/ قطعی آب در سه روز آخر محرم آنها در برخی موضوعات مستقیماً به آبا و اجدادشان اقتدا کرده بودند، مانند قطعی آب در 3 روز آخر محرم! در آن شرایط و با توجه به فضای کوچک آسایشگاه، بچهها مستأصل میشدند. رعایت طهارت و نجاست و سیستم فاضلاب، عذاب و سختی را مضاعف میکرد. برکت دیگر اسارت این بود که هر کس هر چه بلد بود، به دیگران یاد میداد. از فیزیک، شیمی، ریاضی گرفته تا مباحث هنری، اخلاقی و غیره. مدرسه و دانشگاهی بود که همه، هم استاد بودند و هم شاگرد! بسیاری از بچهها آنجا قرآن آموختند و اکنون از اساتید برجسته کشور هستند. صله رحم در اسارتگاه! برق آسایشگاه شبانهروز روشن بود. حدوداً از ساعت ساعت 3 شب، بچهها با دشداشههای سفید، حولهای روی سر و صورت انداخته، یک دست تسبیح و دست دیگر رو به آسمان، به نماز میایستادند. شاید از 100 نفر، بیش از 70 نفر نماز شب میخواندند. اصلاً مانند نماز صبح کاملاً عادی بود. مقید بودند بینالطلوعین را به تعقیبات بگذرانند و بیدار باشند. صله رحم ماهرمضان بسیار مهم بود. پیرمردهای آسایشگاه را در چند نقطه مینشاندند و جوانترها دورهشان میکردند تا کسی دلتنگ خانواده نشود. بهانه دیدار با بزرگترها بود. البته این کار در طول سال هم ادامه داشت.