به گزارش لقمه آن وقتها نه مثل حالا كه البته اوضاع و احوال بوفه مدارس بد نیست بوی سوسیس، كالباس و همبرگر طعمهای آشنایی بود كه دلمان را بدجور قلقلك میداد. بوفه مدرسه البته شلوغ ترین مكانی بود كه گاهی برای جلو افتادن از همكلاسیمان مجبور به جرزنیمان میكرد تا مبادا ما جزو نفرات آخر باشیم و ساندویچی كه ساعتها برایش نقشه كشیدهایم به دستمان نرسد. آن روزها همه ما یك انگیزه بزرگ داشتیم، البته نه برای زمانهای درس كه برای زنگهای تفریح و آن جمع كردن پول توجیبیمان بود برای خرید یك ساندویچ تا نكند كه بوی سوسیس به مشاممان بخورد و جیبمان شرمنده شكممان شود! یادش بخیر، آن روزی كه یكی از معلمهای مدرسه از این اشتیاق ستودنی ما دلش به درد آمده و پیشنهاد كرده بود كه به جای این خرده آشغالها به قول خودش!!! نان و پنیر و خرما به بچهها دهند! روز سختی بود، همه ما زانوی غم بغل كرده بودیم و با هزار التماس و خواهش بابای مدرسه را راضی كردیم كه مبادا به نصیحتهای خانم معلم گوش دهد، بعدها البته بابای مدرسه ثابت كرد كه پای حرف ما ایستاده و اجازه نمیدهد كه كسی بخواهد بساط پولسازش را خراب كند، او حتی برای این كه دوستداشتنش را بیشتر نشان دهد بستههای پرزرق و برق چیپس و پفك و شیشههای زرد و سیاه نوشابه را هم چاشنی بوفهاش كرده بود تا رونق زنگهای تفریحمان را دوچندان كند! بعدها البته این بساط آنقدر گسترده شد كه كافی بود اراده میكردی تا هرآنچه دلت میخواهد از لواشك ترش و شیرین دربند گرفته تا تخمه شبهای مسابقه جلوی چشمت حاضر شود! یادم نمیرود همان موقع هم بعضیها كه ما آنها را دكتر! صدا میزدیم با هر چه كه ما اسمش را «خوشمزه» مینامیدیم مخالفت میكردند، حتی یكی از بچهها كه به قول بقیه، مخ كلاس بود یك روز به نشانه اعتراض جلوی دفتر مدیر مدرسه رفت تا به قولی زیرآب خوراكیهای منحصر به فرد و بینظیر بابای مدرسه را بزند. اما مدیر مدرسه هم كه اجاره خوبی از بابت بوفه مدرسه عایدش میشد گوشش را بدهكار این حرفها نمیكرد و در جواب اعتراض این بچه درسخوانها به یك جمله اكتفا میكرد: «بچههای دلبندم شما خوراكیهای خودتان را بخورید» یادش بخیر چه روزهایی داشتیم همه آن جنگ و دعواها و گاهی هم بزن بزنها برای این بود كه نشان دهیم حرف، حرف خودمان است و نباید به طرفداران «خرما» و «پنیر» و «كشمش» و «گردو» اجازه منممنم بدهیم. ما آن وقتها بدون آن كه بدانیم خرما چه طعمی دارد و شیر و پنیر چه مزهای تنها برای اینكه زبانمان به طعمهای سوسیس و كالباس بوفه مدارس عادت كرده بود با هر چه كه بوی خوشمزه و آشنایی نداشت مخالفت میكردیم و حالا كه بیست سال از آن روزها میگذرد میفهمیم كه آن طعمهای دوست نداشتنی و اكسیر جوانی امروزمان بودند و چه سود كه دیر با مزهشان ایاق شدیم، امروز در سرآغاز جوانی به دردهایی دچار شدهایم كه علتش را فقط همان همكلاسیمان میداند كه مدام مسخرهاش میكردیم، او حالا برای خودش پزشك حاذقی شده است كه در سرآغاز پیشرفت و موفقیت قرار دارد و ما هنوز یك دانشجوی سال اولی هستیم كه جسم و ذهنمان كشش درسهای سنگین دانشگاه را ندارد! با یك سر بالایی رفتن برای حضور در كلاس، قلبمان به تپش میافتد و نفسنفس میزنیم و با یك ساعت سر كلاس نشستن، حرفهای استاد حوصلهمان را سر میبرد و دیگر كشش نداریم، نه برای اینكه دلمان نخواهد كه نمیتوانیم! این روزها اما بیشتر یاد آن روزها میافتیم خاطراتش شیرین بود، ولی باورهایمان تلخ، آن قدر تلخ كه دلمان میخواهد به آن روزها برگردیم و با هر چه به اسم تنقلات به خوردمان میدادند مبارزه كنیم. سوسیس و كالباسهای آن روزها بلای جان معده و كبد و روده و اعصاب این روزهایمان شده است. بچههای دیروز یعنی ما امروز بیش از دیگران از شنیدن توزیع شیر و نان غنی شده در مدرسه خوشحال میشویم، طرحهایی كه معلوم نیست تا چه حد جدی اجرا میشوند، اما حداقل دل ما را به آینده بچههایمان بیشتر قرص میكند.